loading...
تیم سایبری تومور
آخرین ارسال های انجمن
admins بازدید : 403 شنبه 11 مرداد 1393 نظرات (0)

 

داشت میجنگید،هوا هم خیلی گرم شده بود،کامیونی پر از مواد خوراکی و سلاح اومد راننده صدا زد که این هارو خالی کنین ولی بچه ها داشتن میجنگید.یه ساعت بعد شهید برونسی اومد کنار کامیون دید یه خانومی داره بار رو خالی میکنه.رفت جلوتر گفت:ببخشید حاج خانوم مرد اینجا نبود این بار هارو خالی کنه خانومه یه لبخند زد یه لحظه یادش اومد اینجا منطقه جنگی هست اصلا هیچ زنی اجازه نداره بیاد چطور اومده گفت:خانوم شما کی هستین؟؟؟خانوم لبخند زد و گفت مگه شما برای داداش من نیومدین بجنگید؟؟؟؟!!!!شهید برونسی تعجب کرد و گفت :مگه داداش شما کیه ، یه لحظه فکر کرد که این حضرت زینبه

حضرت زینب گفت:داداش من حسینه.شما برا داداش من میجنگید  من هم هرکاری از دستم بر بیاد برا شما انجام میدم

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما بر روی کدام یک از موضوعات سایت باید بیشتر کار شود.
    آمار سایت
  • کل مطالب : 210
  • کل نظرات : 69
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 83
  • آی پی دیروز : 76
  • بازدید امروز : 450
  • باردید دیروز : 1,530
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6,681
  • بازدید ماه : 17,223
  • بازدید سال : 62,204
  • بازدید کلی : 302,252